چون شمع چند من به زبان گفتگو کنم؟
روشندلي کجاست به جان گفتگو کنم؟
تلقين خون مرده دلم را سياه کرد
تا چند با سياه دلان گفتگو کنم؟
روشندلي نمانده درين باغ و بوستان
با خود مگر چو آب روان گفتگو کنم
خيزد ز شيشه خانه دل بانگ الامان
هر جا من شکسته زبان گفتگو کنم
لوح سياه کرده پذيراي نقش نيست
چون خامه من به ساده دلان گفتگو کنم
با تيغ او که از رگ جانهاست جوهرش
چون من براي خرده جان گفتگو کنم؟
صائب ز پيچ و تاب گره مي شود سخن
گاهي کز آن دهان و ميان گفتگو کنم