تيغ برهنه را به بغل تنگ مي کشم
چون ساغري ز باده گلرنگ مي کشم
شبديز عقل ترک حروني نمي کند
گلگون باده را به ته تنگ مي کشم
خال تو سنگ کم به ترازوي من نهاد
من هم متاع دل به همين سنگ مي کشم!
قرب مکان تسلي عاشق نمي دهد
در پاي ناقه ناله به فرسنگ مي کشم
آتش ز چشم تيشه فرهاد مي جهد
هر ناخني که بر جگر سنگ مي کشم
صائب خمار زور چو مي آورد به من
ميناي باده را به بغل تنگ مي کشم