از روي نرم سرزنش خار مي کشم
چون گل ز حسن خلق خود آزار مي کشم
آزاده ام، مرا سرو برگ لباس نيست
از مغز خود گراني دستار مي کشم
هر چند شمع راهروانم چو آفتاب
از احتياط دست به ديوار مي کشم
آيينه پاک کرده ام از زنگ قيل و قال
از طوطيان گراني زنگار مي کشم
جان مي رسد به لب من شيرين کلام را
تا حرف تلخي از دهن يار مي کشم
نازي که داشتم به پدر چون عزيز مصر
در غربت اين زمان ز خريدار مي کشم
مژگان صفت به ديده خود جاي مي دهم
از پاي هر که در ره او خار مي کشم
از بس به احتياط قدم مي نهم به خاک
دست نوازشي به سر خار مي کشم
بي پرده تر چو بوي گل از برگ مي شود
هر چند پرده بر رخ اسرار مي کشم
صائب به هيچ دل نبود ديدنم گران
بار کسي نمي شوم و بار مي کشم