آن بختم از کجاست سخن زان دهن کشم؟
اين بس که گاهي از قلم او سخن کشم
باد خزان که خار به چشمش شکسته باد!
نگذاشت همچو غنچه نفس در چمن کشم
مرغي به آشيانه خود خار اگر برد
صد ناله غريب ز شوق وطن کشم
از بوسه غير دلزده گرديده است و من
در فکر اين که چون زلب او سخن کشم
تيغ اجل دو دست مرا گر قلم کند
مشق جنون همان به بياض کفن کشم
خون از دماغ غنچه تصوير گل کند
در محفلي که شانه به زلف سخن کشم
صائب زبس که دست زعالم کشيده ام
شرم آيدم که دست به زلف سخن کشم