همت بلند نام شد از طبع سرکشم
گوگرد احمر خس و خارست آتشم
با آن که سنگ را به نظر لعل مي کنم
از خاک تيره است چو خورشيد مفرشم
در قبضه تصرف گردون کج نهاد
از راست خانگي چو کمان در کشاکشم
انديشه از سياهي لشکر چرا کنم؟
چون آفتاب مشرق تيرست ترکشم
از سوختن چگونه گريزم، که چون سپند
برآسمان اگر شده ام رزق آتشم
دارم چو موج تنگ در آغوش بحر را
وز جوش اشتياق همان در کشاکشم
صائب چرا به رشته مريم برم پناه؟
شيرازه گير نيست حواس مشوشم