خط تو ريشه در رگ جان مي دواندم
خال تو تخم مهر به دل مي فشاندم
اين شرم نارسا که نگهبان حسن توست
از بهر يک دو بوسه بجان مي رساندم
دانم همين که مي کشدم دل به خاک و خون
آگاه نيستم که کجا مي کشاندم
دارم اگر چه دست به معشوق در کمر
حيرت همان به کوه و کمر مي دواندم
اين آتشي که در جگر من علم زده است
در يک نفس به خاک سيه مي نشاندم
مشکل که روز حشر بيابم سراغ خويش
زينسان که جلوه تو ز خود مي ستاندم
غافل که غوطه در جگر خاک مي زند
آن ساده دل که گرد ز رخ مي فشاندم
دو دست سبزه دانه آتش برشته را
دهقان عبث به خون جگر مي دماندم
نزديکتر به لب بود از دست، رزق من
حرص زياده سر، به سفر مي دواندم
فربه چسان شوم، که درين دشت پر فريب
صياد سنگدل به نظر مي چراندم
در کام شير مانده ام از دعوي خودي
خضر من است هر که ز خود مي رهاندم
غفلت بلاست، ورنه من آن صيد زيرکم
کز خواب خوش تپيدن دل مي جهاندم
دستار مست و دامن اطفال نيستم
چندين فلک چرا به زمين مي کشاندم؟
چون صبح پاکدل نفس مهر مي زنم
چندان که چرخ نيش به دل مي خلاندم
بيهوشي من از اثر نکهت گل است
ناصح عبث گلاب به رخ مي فشاندم
ذوق سفر چنين که عنانگير من شده است
صائب چو مهر گرد جهان مي دواندم