بي خواست بس که بار دل گلستان شدم
بي اعتبار در نظر باغبان شدم
نانم همان به خون شفق غوطه مي زند
چون صبح اگر چه پير درين آستان شدم
از سنگ خاره مي گذرد تير آه من
از بار درد اگر چه دو تا چون کمان شدم
تا کي چو سرو دست توان داشت در بغل؟
از بي بري به خار گلشن گران شدم
گرد ملال و زنگ الم بود حاصلم
از سينه گر چه آينه دار جهان شدم
تنگ شکر شد از سخنم گوش روزگار
هر چند چون دهان ز نظرها نهان شدم
نگرفت هيچ کس به ثمر دست من چو سرو
چندان که ايستاده درين بوستان شدم
اول ز رشک محرميم سرمه داغ بود
چون خواب رفته رفته به چشمش گران شدم
نتوان شکست خاطر بلبل براي گل
با دست و دامن تهي از بوستان شدم
فيض شراب کهنه مرا کرد نوجوان
دل زنده از توجه پير مغان شدم
رنگ من از شکستگي آن رو فتاده است
شرمنده توجه باد خزان شدم