هر چند از گهر صدف آسا لبالبم
نتوان به تيغ ساختن از هم جدا لبم
تا کام من ز شهد خموشي گرفت کام
از يکدگر نشد ز حلاوت جدا لبم
هر چند در لباس شکرخند مي زنم
از دل چو پسته زهر نهفته است تا لبم
چون صبح مي کشم نفس ساده از جگر
آسوده است از سخن مدعا لبم
انگشت زينهار برآورد از زبان
از بس گزيده شد ز حديث خطا لبم
مانند تيغ اگر چه به جوهر سرآمدم
صائب به حرف لاف نشد آشنا لبم