رنگين شده است بس که ز خونين ترانه ام
مرغان غلط کنند به گل آشيانه ام
هر پاره از دلم در توحيد مي زند
يک نقش بيش نيست در آيينه خانه ام
دل خوردن است قسمتم از گرد خوان چرخ
از مرکز خودست چو پرگار دانه ام
چون موجه سراب درين دشت آتشين
از پيچ و تاب خويش بود تازيانه ام
چشمم چو شمع نيست به جام و سبوي کس
از گريه خودست شراب شبانه ام
سوداي زلف سلسله جنبان گفتگوست
کوته نمي شود به شنيدن فسانه ام
آن بلبل غريب نوايم که در چمن
ننشست جوش سينه گل از ترانه ام
مستغني ام ز خلق که اکسير عشق ساخت
چون آفتاب چهره زرين خزانه ام
چون غنچه داشتم دل جمعي درين چمن
برباد داد يک نفس بيغمانه ام
صائب ز جاي خود نبرد حرف حق مرا
از تير راست، روي نتابد نشانه ام