ز بحر کسب هوا چند چون حباب کنيم؟
به هيچ و پوچ دل خويش چند آب کنيم؟
نظر چگونه به روي تو بي حجاب کنيم؟
که ما حجاب ز نظاره نقاب کنيم
بود ز روز قيامت حيات ما افزون
ز عمر اگر شب هجر ترا حساب کنيم
چو نيست يک دو نفس بيش عمر شبنم ما
همان به است که در کار آفتاب کنيم
به ما دل کسي از دوستان نمي سوزد
مگر به آه دل خويش را کباب کنيم
به تشنه چشمي ما رحم نيست خوبان را
ز آفتاب مگر ديده اي پر آب کنيم
کنيم داغ ترا چون به مرهم آلوده؟
به گل چگونه نهان قرص آفتاب کنيم؟
چو نيست بهره ز خورشيد طلعتان ما را
خنک دلي ز تماشاي آفتا کنيم
ز چشم شور همان در شکنجه مي کوشند
گر به خون جگر صلح از شراب کنيم
ز شور عشق دل خويش چون سبک سازيم؟
نمک جدا به چه تدبير ازين کباب کنيم؟
گناه ما چو فزون است از حساب و شمار
چه لازم است که انديشه از حساب کنيم؟
نظاره رخ او نيست حد ما صائب
مگر ز دور تماشاي آن نقاب کنيم