چو گل به ظاهر اگر خنده در دهان داريم
به ديده خار ز انديشه خزان داريم
جگر شکاف محيط است چون عصاي کليم
ز آه تير خدنگي که در کمان داريم
شکسته رنگي ما نامه اي است واکرده
چگونه درد دل خويش را نهان داريم؟
همان به بال و پر خود چو تير مي لرزيم
اگر چه قوت پرواز از کمان داريم
بري ز پرورش ما نخورد در همه عمر
چو سرو و بيد خجالت ز باغبان داريم
اگر چه بي ثمر افتاده ايم خوش وقتيم
که همچو سرو دل جمعي از خزان داريم
ز اعتبارشود بيش خاکساري ما
که ما به صدر همان جا در آستان داريم
ازان جو شمع ز ما روشن است محفلها
که هر چه در دل ما هست بر زبان داريم
عجب که محو شود ياد ما ز خاطرها
چو صبح حق نفس بر جهانيان داريم
فغان ز داغ غريبي برشته تر گردد
علاقه ما به قفس بيش از آشيان داريم
سگ در تو ز رزق هماست مستغني
و گرنه ما هم يک مشت استخوان داريم
همين ز گرد يتيمي است چون گهر صائب
کناره اي که درين بحر بيکران داريم