به مهر داغ رسيده است جمله اعضايم
ز پاي تا به سر خويش چشم بينايم
چه لازم است چو مجنون شوم بيابان گرد؟
که از غبار دل خود بس است صحرايم
نمي شود نشود داغ لاله ها ناسور
که دشت کان نمک شد ز شور سودايم
بغير خانه زنجير ازين جهان خراب
به هيچ خانه ديگر نمي رود پايم
مرا به غيرت همکار احتياجي نست
ز ذوق کار مهياست کار فرمايم
به سنگ رفته فرو پاي من ز دل سختي
نمي برد سخن سرد ناصح از جايم
مرا ز قرب گرانان همين کفايت بس
که کوه قاف سبک شد به دل چو عنقايم
به نرخ خاک ز من مشتري نمي گيرد
ز بس که گرد کسادي گرفته کالايم
نهان چگونه کنم راز عشق را صائب؟
که همچو نامه واکرده است سيمايم