شدند جمع دل و زلف از آشنايي هم
شکستگان جهانند موميايي هم
شود جهان لب پر خنده اي، اگر مردم
کنند دست يکي در گرهگشايي هم
فغان که نيست بجز عيب يکدگر جستن
نصيب مردم عالم ز آشنايي هم
شدند تشنه لبان جهان بيابان مرگ
چو موجهاي سراب از غلط نمايي هم
درين قلمرو ظلمت چو رهروان نجوم
روند سوخته جانان به روشنايي هم
ز سنگ تفرقه روزگار بيخبرند
جماعتي که دليرند در جدايي هم
شود بساط جهان پر زر تمام عيار
کنند کوشش اگر خلق در روايي هم
شدند شهره عالم چو بلبلان صائب
سخنوران جهان از سخنسرايي هم