من آن نيم که به گلشن به اختيار روم
مگر زبيخبريها به بوي يار روم
به آب و رنگ مرا نوبهار نفريبد
به ذوق داغ مگر سوي لاله زار روم
دلم گرفت ازين سايه هاي پا به رکاب
به زير سايه آن سرو پايدار روم
خمار موجه من از کنار افزون شد
بغل گشاده به درياي بيکنار روم
ز اشتياق همان حلقه برون درم
اگر به خلوت آغوش آن نگار روم
دل رميده من آن زمان بجا آيد
که همچو شانه در آن زلف تابدار روم
مرا ازآن سفر بيخودي خوش آمده است
که رفته رفته ازين راه سوي يار روم
چنان فتاده ام از پا که وقت بيهوشي
به دست و دوش نسيم سحر ز کار روم
به خاکساري خود چون غبار از آن شادم
که در رکاب تو اي نازنين سوار روم
اگر چه صيد زبونم، ولي مروت نيست
که تشنه از لب آن تيغ آبدار روم
ز ظلمت شب هستي مگر برون صائب
به روشنايي آن آتشين عذار روم