اثر ز غنچه درين گلستان نمي بينم
فغان که اهل دلي در ميان نمي بينم
چه زهر بود که چشم ستاره ريخت به خاک
که شير را به شکر مهربان نمي بينم
چنان غبار کدورت دواند ريشه به خاک
که خنده در دهن زعفران نمي بينم
چه نقش بود که بر آب زد سپهر دو رنگ
که شيشه را به قدح همزبان نمي بينم
چنان شکستگي از صفحه جهان شد محو
که رنگ عشق به روي خزان نمي بينم
جز آبروي خسيسان، که خاک بر سر آن
نشان آب درين خاکدان نمي بينم
ز چشم اختر بد آنچنان گريزانم
که ماه ماه سوي آسمان نمي بينم
شکوفه يد بيضا به خاک ريخته است
ز لاله زار تجلي نشان نمي بينم
چرا ز گوشه عزلت برون روم صائب
ز مردمي اثري در جهان نمي بينم