بر آن سرم که وطن در ديار خويش کنم
تأملي که ندارم به کار خويش کنم
کنم چو صيقل فولاد، رويي از آهن
جلاي آينه پر غبار خويش کنم
نهم چو آينه روز شمار را در پيش
شمار معصيت بي شمار خويش کنم
به گوش تا نرسيده است بانگ طبل رحيل
ز جاي خيزم و سامان کار خويش کنم
ز چشم عيب شناسان نگاه وام کنم
نظر به روز خود و روزگار خويش کنم
عنان کشم ز پي لشکر شکسته خلق
چو گرد، سر ز پي شهسوار خويش کنم
به کار خويش ببندم حواس را هر يک
نظام کارکنان ديار خويش کنم
ميان خدمت مير و وزير بگشايم
همين ملازمت کردگار خويش کنم
به عرصه تا محک امتحان نيامده است
علاج اين زر ناقص عيار خويش کنم
کنم ز سنگ بنا، خانه اي به رنگ صدف
حمايت گهر آبدار خويش کنم
چو شمع، خلوت فانوسي اختيار کنم
غذاي خويش ز جسم نزار خويش کنم
به بوي سيب قناعت کنم ز باغ جهان
لباس خويش چو به از غبار خويش کنم
به خون دل ز مي لاله گون بشويم دست
به اشک تلخ علاج خمار خويش کنم
دگر سياه نسازم نظر به هيچ کتاب
نظر به دفتر ليل و نهار خويش کنم
به نان خشک قناعت کنم ز ناز و نعيم
لبي تر ا ز مژه اشکبار خويش کنم
چو خار خشک بسازم به برگ بي برگي
خزان سرد نفس را بهار خويش کنم
برون کنم ز جگر خار خار گلشن را
نظاره جگر داغدار خويش کنم
دل رميده خود را به حيله سازم رام
شکار خلق گذارم، شکار خويش کنم
به هر فسرده نفس عرض گفتگو ندهم
نثار سوخته جانان شرار خويش کنم
بس است آنچه به غفلت گذشته است از عمر
گذشته را سبق روزگار خويش کنم
قدم ز گوشه عزلت برون نهم وقتي
که نقد هر دو جهان در کنار خويش کنم
ز دامن طلب آن روز دست بردارم
که دست تنگ در آغوش يار خويش کنم
چو بوي سوخته اي در جهان نمي يابم
ز خلق رو به دل داغدار خويش کنم
کمين دشمن دانا، مربي مردست
نظر ز روي عداوت به کار خويش کنم
چو نيست آب مروت به چشم خلق، آن به
که تازه روي خود از جويبار خويش کنم
علاج سيل حوادث جز اين نمي دانم
که خاکساري خود را حصار خويش کنم
اسير کشمکش جلوه هاي تقديرم
کجاست فرصت آنم که کار خويش کنم
جواب آن غزل اوحدي است اين صائب
که او شمار خود و من شمار خويش کنم