چه دست در خم آن زلف دلنواز کنم
به ناخني که ندارم چه عقده باز کنم
ببين چه ساده دل افتاده ام که مي خواهم
ترا به نيم دل از خلق بي نياز کنم
مرا که هر مژه در عالمي است پا در گل
نظر به شاهد وحدت چگونه باز کنم
فروغ عاريتي آنقدر گزيده مرا
که همچو شمع زبان در دهان گاز کنم
يکي هزار شود قطره چون به بحر رسيد
چرا مضايقه جان به دلنواز کنم
مرا که نيست دلي، چون حضور دل باشد
مرا که نيست نيازي چرا نماز کنم
من آنچه مي کشم از خويش مي کشم صائب
چگونه از خودي خويش احتراز کنم