منم که مصرف نقد نگاه مي دانم
به روي خوب نديدن گناه مي دانم
اگر چه شد تنم از داغ عشق لاله ستان
هنوز دعوي خود بي گواه مي دانم
فتادگي است در آيين من پرستش حق
زمين ميکده را خانقاه مي دانم
کمند شوخي اين ره چنان ربوده مرا
که گر به کعبه رسم سنگ راه مي دانم
به حرفهاي سبک قيمت مرا مشکن
که کوه درد ترا کم ز کاه مي دانم
چنان زلف به چشمم جهان سياه شده است
که آه را نفس صبحگاه مي دانم
اگر چه مسند عزت به من قرار گرفت
هنوز يوسف خود را به چاه مي دانم
ز عجز دشمن خونخوار مي شود گستاخ
سبک عناني برق از گياه مي دانم
توجهي که ترا در شکست دلها هست
ز بر شکستن طرف کلاه مي دانم
همان ز مشق گنه دست بر نمي دارم
اگر چه نامه خود را سياه مي دانم
گناه را چو شفيعان عزيز مي دارم
ز بس که عفو تو عاشق گناه مي دانم
از آن چو آبله پيچيده ام به دامن پاي
که گل به خار زدن را گناه مي دانم
به رشته نگه آن کس که مي کشد صائب
بغير گوهر عبرت، گناه مي دانم