به لب نمي رسد از ضعف آه شبگيرم
ز بار دل چو کمان، خانه مي کند تيرم
ز بس گداختگي در نظر نمي آيم
مگر به موي ميان کرده اند تصويرم
چه بوريا همه تن استخوان نما شده ام
هما ز سايه خود مي کشد به زنجيرم
گذشته است به تعمير دل مدار مرا
نمي شود نکند روزگار تعميرم
ز نقشهاي مخالف همين خبر دارم
که همچو موم گرفتار دست تقديرم
چنين که سرکشي از شست من برون جسته است
به حيرتم که چسان گرد مي کند تيرم
نظر ز ديدن من همچو دود مي پوشند
مس سياه دلان را اگر چه اکسيرم
خدنگ ناله من بي کمان سبکسرست
نمي پرد به پر و بال ديگران تيرم
جواب آن غزل است اين که ميرشوقي گفت
چو شير از دو طرف مي کشند زنجيرم