درين سفر که توکل شده است راهبرم
يکي است نسبت زنار و توشه با کمرم
چنان ربوده مرا لذت سبکباري
که تن به گرد يتيمي نمي دهد گهرم
سپهر نقطه پرگار شد ز حيراني
همين منم که به پايان نمي رسد سفرم
چنين که در رگ من ريشه کرده خاميها
در آفتاب قيامت نمي رسد ثمرم
ز خانه دشمن من چون حباب مي خيزد
نهان به پرده راز خودست پرده درم
درين رياض من آن لاله سيه کارم
که آب خضر شود خون مرده در جگرم
چگونه خون نچکد از کلام من صائب
که موج اشک شکسته است شيشه در جگرم