ز ضعف اگر نفس بال بسته اي دارم
ز رنگ چهره زبان شکسته اي دارم
اميدوار نباشم چرا به آزادي
دل رميده و دام گسسته اي دارم
اگر چه ظاهر من خشک تر ز آبله است
به زير پوست بهار خجسته اي دارم
ز من گشاده شود کار مي پرستان را
اگر چه همچو (سبو) دست بسته اي دارم
ز فکر لاله عذاران برون نمي آيم
هميشه زين گل بي خار دسته اي دارم
بجان رسيده ام از دست بيقراري دل
سپند آتش رخسار جسته اي دارم
زخنده ام جگر روزگار پر خون است
چو پسته گرچه دل زنگ بسته اي دارم
ز تندباد حوادث به جان نمي لرزم
که در بساط چراغ نشسته اي دارم
نيم ز صورت حال جهانيان غافل
اگر چه آينه زنگ بسته اي دارم
چو شمع ديدن من چشم مي کند روشن
ز گريه دل شب روي شسته اي دارم
به تيغ حادثه از جاي در نمي آيم
ز درد و داغ دل پينه بسته اي دارم
چو گل ز خنده نيايد لبم بهم صائب
اگر چه ساغر در خون نشسته اي دارم