نه ذوق صحبت و نه ميل گفتگو دارم
لبي خموشتر از گوش آرزو دارم
معاشران همه در پاي خم ز دست شدند
منم که بر سر خود دست چون سبو شدم
چه خنده هاي نمايان زبان زخمم کرد
هزار حلقه فزون جنگ با رفو دارم
ز بس که تند ز پهلوي محتسب گذرم
گمان برد که مگر سرکه در کدو دارم
دهن گشودن من از خمار خاموشي است
گمان برند که من ذوق گفتگو دارم
به بخشش فلک پست دل نمي بندم
خبر ز عادت طفل بهانه جو دارم
دميد صبح و نشدتر دماغ من صائب
دل پري ز تهيدستي سبو دارم