چگونه درد خود از مردمان نهان دارم
که از شکستگي رنگ ترجمان دارم
نمانده است مرا در بساط جز آهي
هزار دشمن و يک تير در کمان دارم
سراب را ز جگر تشنگان باديه نيست
خجالتي که من از روي ميهمان دارم
به مرگ قطع اميد از خدنگ او نکنم
هنوز صبح اميدي ز استخوان دارم
گناهکار ندارد ز آيه رحمت
توقعي که من از خط دلستان دارم
سر نياز مرا پايمال ناز مکن
که حق سجده بر آن خاک آستان دارم
اگر به دامن يوسف نمي رسد دستم
به اين خوشم که سر راه کاروان دارم
درين بهار که دادم به دست عقل عنان
هزار سلسله ديوانگي زيان دارم
شکفتگي طلبم صائب از دل پر شور
ز شوره زار تمناي زعفران دارم