ز جوش عشق تو ميخانه در بغل دارم
بهشتي از دل ديوانه در بغل دارم
ز تير ناز تو دايم چو سينه ترکش
شب دراز پريخانه در بغل دارم
غم جهان نتواند به گرد من گرديد
که شيشه در کف و پيمانه در بغل دارم
خراب حالي من دورباش چشم بدست
وگرنه گنج چو ويرانه در بغل دارم
از آن به جستن من پا ز سر کند غواص
که چون صدف در يکدانه در بغل دارم
چو رفته است مرا از خمار دست از کار
ازين چه سود که ميخانه در بغل دارم
در انتظار بهارند اهل ظاهر و من
بهاري از دل ديوانه در بغل دارم
به فکر سنگدلان در نماز مشغولم
درون کعبه صنمخانه در بغل دارم
به دام مي کشدم لذت گرفتاري
و گرنه از دل خود دانه در بغل دارم
چو چشم اگر چه به ظاهر دو دست من خالي است
هزار گوهر يکدانه در بغل دارم
جواب آن غزل است اين که گفته است مطيع
کليد کعبه و بتخانه در بغل دارم