ز سر کلاه نمد را چگونه بردارم
که زير تيغ حوادث همين سپر دارم
چو تخم سوخته از خاک بر نمي آيد
سري که من ز خيال تو زير پر دارم
مرا ز برگ سفر شوق کعبه غافل کرد
مگر چو آبله در راه آب بر دارم
دهم ز شوق جمال تو شستشوي نگاه
به آفتاب اگر بي رخست نظر دارم
ز طوق فاخته ديوانه اي زنجيري
رعونتي که ز آزادگي به سر دارم
توان ز دشمن دانا کناره کرد به عقل
ز تير کج حذر از راست بيشتر دارم
کجا به سايه بال هما کنم اقبال
سعادتي که من از عشق در نظر دارم
ز دستگيري پير مغان نيم نوميد
اگر چه همچو سبو دست زير سر دارم
دل از غبار يتيمي نمي توان برداشت
وگرنه بحر گره در دل گهر دارم
ز شوق تيغ تو از گل کنم اگر بستر
زبيقراري خون خار در جگر دارم
به کار عالم فاني نمي رود دستم
ز عجز نيست اگر دست بر کمر دارم
چو ني به ناخن من همچو نيشکر کردند
ازين چه سود که در آستين شکر دارم
کدوي پوچ ز صهبا گرانبها گردد
علاقه بيشتر از سر به درد سر دارم
گزيده است مرا پاس آشنايي خلق
وگرنه آبله ها در دل از سفر دارم
من و جدايي و آنگاه زندگي صائب
لبي به خون خود از تيغ تشنه تر دارم