به حرف و صوف ز لب مهر از چه بردارم
که پيش تيغ حوادث همين سپر دارم
درين رياض من آن عندليب دلگيرم
که در بهار سر خود به زير پر دارم
سپهر مجمر و انجم سپند مي گردد
اگر برون دهم آهي که در جگر دارم
مرا از زخم زبان نيست غم ز دل سيهي
چو خون مرده فراغت ز نيشتر دارم
ميان اهل خرابات چون سفيد شوم
که من ز بيخبريهاي خود خبر دارم
اگر چه هر دو جهان را نثار او کردم
به پشت پاي خجالت همان نظر دارم
کريم غافل از افتادگان نمي گردد
به پاي خم چو سبو دست زير سر دارم
ز تيغ راهزن از پيروي نمي ترسم
که من ز راهنما پيش رو سپر دارم
مگر ز گمشده خود خبر توانم يافت
هزار قافله اشک در سفر دارم
چنين که قافله عمر مي رود به شتاب
کجاست فرصت آنم که توشه بردارم
ز بحر اگر چه ساحل رسيده ايم صائب
همان ملاحظه از موجه خطر دارم