گمان مبر که بغير از تو آشنا دارم
بجز تو ره به کجا مي برم که را دارم
به قدر زخم بود راه شانه را در زلف
به چاکهاي دل خود اميدها دارم
ز بس که در تن من داغها به هم پيوست
گمان برند زره در ته قبا دارم
درين محيط که بازوي موج خار و خس است
به دست بسته تمناي آشنا دارم
ز خاکساري من چشم مي شود روشن
به چشم مردم از آن جا چو توتيا دارم
چو روسفيدي من در شکستگي بسته است
دريغ دانه خود چون ز آسيا دارم
ز داغ تشنه لبي دل نمي توان برداشت
وگرنه راه به سرچشمه بقا دارم
به مدعا نرسيدن شده است مطلب من
وگرنه رخصت اظهار مدعا دارم
مرا به باغ کسان نيست حاجتي چون صبح
ز چاک سينه خود باغ دلگشا دارم
به پاره کردن من دوخته است عالم چشم
اگر چه چون حرم کعبه يک قبا دارم
ز راستي نبود شاخهاي بي بر را
خجالتي که من از قامت دو تا دارم
گران چو سبزه بيگانه ام درين بستان
به جرم اين که سخنهاي آشنا دارم
علاقه اي که کتان را بود به ماه تمام
به پاره پاره دل من جدا جدا دارم
چنان خوش است به آزادگي مرا صائب
که وحشت قفس از نقش بوريا دارم