به جرم اين که متاع هنر بود بارم
يکي ز گرد کسادي خوران بازارم
گهر شود به نهانخانه صدف پنهان
ز غيرت گهر آبدار گفتارم
چه عرض گوهر خوش آب و رنگ خويش دهم
که مرده خون به رگ رغبت خريدارم
مگر فلک ز شفق دست در حنا دارد
که عقده اي نگشايد ز رشته کارم
من بلند نوا را درين چمن مپسند
که غنچه باشد در زير بال منقارم
نرفته است ز دل بر زبان دروغ مرا
کجي گذار ندارد به راست بازارم
بده به دست من اکسير رنگ را ساقي
که همچو برگ خزان ديده است رخسارم
غرض زدوري چون من نگاهباني چيست
به گرد گلشنت انگار خار ديوارم
چگونه جان برم از جور آسمان صائب
اگر نه لطف ظفرخان شود هوادارم