جمال يوسف ازين تيره خاکدان ديدم
عبير پيرهن از گرد کاروان ديدم
ربود خواب ترا در کنارم از مستي
ترا چنان که دلم خواست آنچنان ديدم
جز اين که آب شدم دست شستم از هستي
دگر چه بهره چو شبنم زگلستان ديدم
ز شست صاف نشد تير راست را روزي
گشايشي که من از خانه چون کمان ديدم
دل گرفته من چون ز باغ بگشايد
که در گشودن در روي باغبان ديدم
برابرست به عيش تمام روي زمين
که روي خويش برآن خاک آستان ديدم
از آن گذشت به خميازه عمر من چو کمان
که من ز دور گردي از نشان ديدم
ميانه وطن وغربت است باديه ها
منم که داغ غريبي در آشيان ديدم
چو گردباد نفس مي کشم غبارآلود
ز بس که کلفت ازين تيره خاکدان ديدم
جواب آن غزل حاذق است اين صائب
بهار ديدم و گل ديدم و خزان ديدم