به توبه راهنمون گشت باده نابم
کمند دولت بيدار شد رگ خوابم
مرا به گوشه ظلمت سراي خود ببريد
که زخم ديده نمکسود شد ز مهتابم
به پاي خم برسانيد سجده اي از من
که زنده در ته ديوار کرد محرابم
چه عقده وا شود از دل به زهد خشک مرا
چه دانه خرد کند آسياي بي آبم
به حکمت از لب من مهر خامشي بردار
که پر چو کوزه سربسته از مي نابم
من رميده کجا تنگناي چرخ کجا
حريف شيشه سر بسته نيست سيمابم
ز من تلاطم اين بحر بيکنار مپرس
که خوشتر از کمر وحدت است گردابم
شده است يک گره از پيچ و تاب رشته من
هنوز چرخ سبکدست مي دهد تابم
نشد به يار رسد نامه شکايت من
غبار گشت به نزديک بحر سيلابم
زبان شکوه بود سبزه تخم سوخته را
از آن نمي دهد اين چرخ شيشه دل آبم
ز چشم شور فلک امن نيستم صائب
و گر نه در گذر سيل مي برد خوابم