چو شانه مهر به لب با دو صد زبان زده ام
که دست در کمر زلف دلستان زده ام
درين بساط من آن سيل خانه پردازم
که پشت پاي به معموره جهان زده ام
مرا به کنج قفس کيست رهنما گردد
که برق بر خس و خاشاک آشيان زده ام
به گوهرم صدف چرخ مي کند تنگي
ز عجز نيست که مهر بر دهان زده ام
شده است خار ندامت جگر خراش مرا
به سهو برگ گلي گر به دشمنان زده ام
ز شرم بي ادبي آب گشته ام هر چند
ز دور بوسه بر آن خاک آستان زده ام
به زور نرم دل آسمان نمي گردد
و گرنه زور مکرر بر اين کمان زده ام
حذر کنيد ز زخم زبان ناله من
که من ز کوه غم اين تيغ برفسان زده ام
ز سرد مهري احباب در رياض جهان
تمام برگ سفر چون گل خزان زده ام
ز بس به تير خدنگ تو داده ام پهلو
چو شير دست به ترکش ز نيستان زده ام
چگونه خون نچکد از کلام من صائب
که تکيه بر دم شمشير خونچکان زده ام