چه غوطه ها که درين بحر پر خطر زده ام
که سر چو رشته برون از دل گهر زده ام
به تر دماغي من نيست لاله اي امروز
که يک دو جام ز خونابه جگر زده ام
به ياد پنجه خونين دلخراشان است
ز بيغمي نبود گر گلي به سر زده ام
به مايه داري مژگان خونفشانم نيست
چو برق بر رگ هر ابر نيشتر زده ام
دهن چگونه گشايم به ابر همچو صدف
که پشت دست به درياي پر گهر زده ام
همان نفس ز شفق کرده اند خون به دلم
اگر ز ساده دلي خنده چون سحر زده ام
به جستجو نتوان آن جهان جان را يافت
وگر نه من دو جهان را به يکدگر زده ام
نکرده است کسي جمع شور و شيرين را
منم که برنمک انگشت نيشکر زده ام
نيم چو سرو ز آزادگان، نمي دانم
که دست خود به چه اميد بر کمر زده ام
شده است برق خس و خار هستيم صائب
اگر به سوخته اي خنده چون شرر زده ام