به حرف و صوت ز بوس و کنار ساخته ام
به بوي گل چو نسيم از بهار ساخته ام
توقع خوشي ديگر از جهانم نيست
به وقت خوش من ازين روزگار ساخته ام
نيم چو شبنم گستاخ بار خاطر گل
به خار خاري از آن گلعذار ساخته ام
به پاي خم نبرم دردسر چون بي ظرفان
ز خون دل به مي بي خمار ساخته ام
به آبروي خود از عقد گوهرم قانع
ز بحر من به همين چشمه سار ساخته ام
نظر سياه نسازم به مرهم دگران
چو لاله با جگر داغدار ساخته ام
به من دورويي مردم چه مي تواند کرد
که با دو رنگي ليل و نهار ساخته ام
چو کودکان به تماشا زعبرتم قانع
به رشته از گهر شاهوار ساخته ام
به من ز طالع ناساز غم نمي سازد
وگرنه من به غم از غمگسار ساخته ام
مگر شود دل روشن ز جسم تيره خلاص
چو شمع با مژه اشکبار ساخته ام
به راه سيل درين خاکدان ز همواري
بناي هستي خود پايدار ساخته ام
به خون ز نعمت الوان عالمم قانع
چو نافه با نفس مشکبار ساخته ام
شود خموش ز تردامنان ستاره من
از آن به سوختگان چون شرار ساخته ام
به پاي گهر من چرا ننازد بحر
که قطره را گهر شاهوار ساخته ام
تهي زسنگ ملامت نمي کنم پهلو
چو کبک مست به اين کوهسار ساخته ام
ز ممسکي فلک از من دريغ داشته است
به زخم خار اگر از خارزار ساخته ام
از آن به روي زمين بار نيست سايه من
که من به دست تهي چون چنار ساخته ام
ز بوسه صلح به پيغام کرده ام صائب
به حرف از آن لب شکر نثار ساخته ام