چه خيال است که ديوانه و شيدا نشويم؟
بوي مشکيم، محال است که رسوا نشويم
عشق ما را پي کاري به جهان آورده است
ادب اين است که مشغول تماشا نشويم
پرده راز بود حرف دليرانه زدن
با تو گستاخ ازانيم که رسوا نشويم
خون بر هم زدن اوقات بزرگان هدرست
بي حجابانه چو سيلاب به دريا نشويم
عيش ما چون سر ناخن به گشاد گره است
تا نيفتد به گره کار کسي، وا نشويم!
پاي پر آبله باشد صدف بحر سراب
بهتر آن است پي عشوه دنيا نشويم
اين غزل آن غزل خواجه نظيري است که گفت
تا سر شيشه مي وا نشود وانشويم