عشق کو تا (به) نم اشک نظر تازه کنيم
نمک شور قيامت به جگر تازه کنيم
دست کوتاه کنيم از کمر رشته جان
عهد و پيوند به آن موي کمر تازه کنيم
از سر جان و دل آغوش گشا برخيزيم
بيعت هاله خود را به قمر تازه کنيم
تيشه در دست به جولانگه شيرين تازيم
نام فرهاد به هر کوه و کمر تازه کنيم
بر غبار دل ما صحبت دريا افزود
دست و رويي مگر از آب گهر تازه کنيم
هيچ کس نيست که بر داغ هنر ناخن نيست
چه ضرورست که ما داغ هنر تازه کنيم
منت باده به صد رنگ برآورد مرا
چهره خويش به خوناب جگر تازه کنيم
آن سبکسير حبابيم درين بحر محيط
که به هر چشم زدن رخت دگر تازه کنيم
اين غزل آن غزل خواجه نظيري است که گفت
سينه بر برق گشاييم و جگر تازه کنيم