چند در پرده دل باده گلنار زنيم
اي خوش آن روز که مي بر سر بازار زنيم
چه کند با دل دريايي ما عشق مجاز
چه قدر جوش به يک مشت خس و خار زنيم
نشد از سبحه و زنار گشادي ما را
دست چون زلف مگر بر کمر يار زنيم
سايه با شهپر اقبال هما گستاخ است
خيز تا دست در آن طره طرار زنيم
بيشتر زان که گذاريم درين راه قدم
گوهر آبله را بر محک خار زنيم
چون سررشته آهنگ به دست دگري است
تا به کي ناخن بيهوده بر اين تار زنيم
دل پريشان و پريشانتر ازو زلف حواس
به چه جمعيت خاطر در گفتار زنيم
سخت ازين عالم افسرده به تنگ آمده ايم
نان خود چند چو خورشيد به ديوار زنيم
دهن تيشه فرهاد به خون شيرين شد
به چه اميد دگر تيشه به کهسار زنيم
تا گشوديم نظر، رزق فنا گرديديم
چون شکوفه به زمين پيش که دستار زنيم
رشته جاذبه مهر به خاک افتاده است
چند چون شبنم گل خيمه به گلزار زنيم
صائب اين آن غزل مرشد روم است که گفت
خاک در ديده اين عالم غدار زنيم