ما لب خشک قناعت لب نان مي دانيم
دست شستن ز طمع آب روان مي دانيم
دل نبنديم به اسباب سبکسير جهان
بادپيمايي اوراق خزان مي دانيم
در تماشاگه اين معرکه طفل قريب
هر که پوشد نظر، از ديده و ران مي دانيم
چيده ايم از دو جهان دامن الفت چون سرو
هر که از ما گذرد آب روان مي دانيم
بهر برداشتن از خاک مذلت ما را
هر که قد راست کند تير و سنان مي دانيم
فکر در عالم حيراني ما محرم نيست
خامشي را ز پريشان سخنان مي دانيم
چه فتاده است برآييم چو يوسف از چاه
ما که خود را به زر قلب گران مي دانيم
حسن از پرده محال است که آيد بيرون
روي چون آينه را به آينه دان مي دانيم
هر که سنگ ره ما گرمروان مي گردد
در بيابان طلب، سنگ فسان مي دانيم
سنگ اگر بر سر ديوانه ما مي بارد
صائب از بيخبري رطل گران مي دانيم