ما ز بيقدري اگر لايق ديدار نه ايم
قابل منع نگاه در و ديوار نه ايم
گر چه چون سرو درين باغ نداريم بري
از رخ تازه به نظاره گيان بار نه ايم
شيوه عشق بود بنده نوازي، ورنه
ما به اين درد گرانمايه سزاوار نه ايم
به گل و خار رسد فيض بهاران يکسان
نااميد از نظر مرحمت يار نه ايم
گر چه از پاس نفس صورت ديوار شديم
همچنان محرم آن آينه رخسار نه ايم
نيست دلبستگيي با تن خاکي ما را
برگ کاهيم ولي در ته ديوار نه ايم
گر چه باري نتوانيم از دلها برداشت
لله الحمد که بر خاطر کس بار نه ايم
چشم گوياست گرفتاري ما را باعث
به رخ و زلف و خط و خال گرفتار نه ايم
درد و داغيم که جا در همه دلها داريم
درس عشقيم که محتاج به تکرار نه ايم
خود فروشي نبود کار غيوران صائب
دلگران از جهت قحط خريدار نه ايم