تا لبش کرد چو طوطي به سخن تلقينم
شد قفس چوب نبات از سخن شيرينم
موج درياي حوادث رگ خواب است مرا
بس که کوه غم او کرد گران تمکينم
طاقت جلوه او نيست مرا، مي ترسم
که به فردوس برد ديده کوته بينم
حيف و صد حيف که در سينه بي حاصل من
نيست آهي که بساط دو جهان برچينم
تخته مشق تماشاي جهان گرديدم
من که مي خواستم از خويش جدا بنشينم
بحر از پنجه مرجان نپذيرد آرام
چند برسينه نهي دست پي تسکينم؟
منم آن آهوي مشکين که سويداي زمين
نافه مشک شده است از نفس مشکينم
چه اميدست شود شمع مزارم صائب؟
آن که يک بار نيامد به سر بالينم