به که در پيش تو اظهار محبت نکنم
لب خود زخمي دندان ندامت نکنم
نگرفته است خراج از عدم آباد کسي
چون به يک بوسه ز لعل تو قناعت نکنم؟
آن غيورم که اگر شيشه به من کج نگرد
به قدح دست دراز از سر رغبت نکنم
دل بر اين عمر سبکسير نهادن غلط است
بر سر ريگ روان طرح عمارت نکنم
لب فرو بستنم از شکر نه از کفران است
شکر نعمت ز فراواني نعمت نکنم
جان و دل زوست، چرا در قدمش نفشانم؟
چون به مال دگري جود و سخاوت نکنم؟
مشربم آب ز سرچشمه مينا خورده است
چون قدح سرکشي از خط اطاعت نکنم
شعله فطرت من نيست به از پرتو مهر
صائب از بهر چه با خاک قناعت نکنم؟