شکوه از کجروي طالع وارون چه کنم؟
اژدها مي شود اين مار ز افسون چه کنم؟
دلم از زخم زبان کاغذ سوزن زده شد
همچو عيسي نکشم رخت به گردون چه کنم؟
در و ديوار به وحشت زدگان زندان است
ننهم روي خود از شهر به هامون چه کنم؟
آفت صبحت خلق از دد و دام افزون است
نروم در دهن شير چو مجنون چه کنم؟
هست در گوشه نشيني دل جمعي گرهست
در خم مي نگريزم چو فلاطون چه کنم؟
من که داغ است گران بر سر سودا زده ام
چتر کيخسروي و تاج فريدون چه کنم؟
چشم سخت فلک از آب مروت خالي است
طمع باده ازين کاسه وارون چه کنم؟
دردها کم شود از گفتن و دردي که مراست
از تهي کردن دل مي شود افزون چه کنم؟
بود تا از دل صد پاره اثر، کردم صبر
رفت يکبارگي از دست دل اکنون چه کنم؟
من که از خون جگر نشأه مي مي يابم
لاله گون روي خود از باده گلگون چه کنم؟
سازگاران جهان را دل ازو پر خون است
من به اين طالع ناساز به گردون چه کنم؟
من گرفتم به گرستن شودم ديده تهي
با لب پر سخن وبا دل پر خون چه کنم؟
من نه آنم که تراوش کند از من گله اي
مي دهد خون جگر رنگ به بيرون چه کنم؟
نتوان ساخت تهي دل چو درين عالم تنگ
دست صائب ننهم بر دل پر خون چه کنم؟