هردم از شوق عدم ناله و فرياد زنم
نه حبابم که گره بيهده بر باد زنم
جوهر ذاتي من موجه درياي بقاست
پيچ و خم چند درين بيضه فولاد زنم؟
نعل من پيش محيط است در آتش چون سيل
تا به دريا نرسم ناله و فرياد زنم
اين قيامت که من از هستي ناقص ديدم
نيست ممکن که به محشر در ايجاد زنم
چه گشادم ز جنون شد که خردمند شوم؟
از خرابات چه ديدم که به آباد زنم؟
چهره ساخته ماه دلم کرد سياه
مي روم صيقلش از حسن خداداد زنم
چون کسي نيست که باري ز دلم بردارد
چون جرس چند درين قافله فرياد زنم؟
صائب اين زمزمه ها از سر بيدردي نيست
که صلا از نفس گرم به صياد زنم