کيستم من که ز فرمان تو سرگردانم؟
آب در ديده به صد خون جگر گردانم
نه چنان آمده عشقت که به افسون برود
نه چنان رفته ز دل صبر که برگردانم
دارم آن صبر که گر در قدحم زهر کنند
به سبکدستي تسليم، شکر گردانم
برو اي ناصح بيدرد که روي دل من
در شمار ورقي نيست که برگردانم
پا مزن آنقدر اي باده به خاکستر من
که شبي در قدم شمع، سحر گردانم
چند در ديده من باشي و از حيراني
گرد آفاق چو خورشيد نظر گردانم؟
از عدم چون به وجود آمدي اي عمر عزيز
آنقدر باش که من رخت سفر گردانم
بشنوي اي صائب اگر قصه شيرين مرا
پرده گوش ترا تنگ شکر گردانم