شوق کرده است ز بس گرم سفر چون قلمم
نقش پا، سوخته آيد به نظر چون قلمم
بس که کرده است سيه مست مرا ذوق سخن
مي زنم حرف و ز خود نيست خبر چون قلمم
جاي اشک از مژه ام خون سيه مي ريزد
مي دود دود دل از بس که به سر چون قلمم
هست در قبضه فرمان قضا نبض مرا
از سيه کاري خود نيست خبر چون قلمم
صرف گفتار شد از دل سيهي عمر مرا
دل دونيم است ازين راهگذار چون قلمم
زينهمه نقش دلاويز که بر آب زدم
گريه و ناله و آه است ثمر چون قلمم
زان گهرها که از آن چشم جهان روشن شد
نيست جز آب سيه پيش نظر چون قلمم
گر چه سر از خط فرمان نکشيدم هرگز
عمر آمد به ته تيغ بر چون قلمم
ره نبردم به سرا پرده معني، هر چند
عمر کوتاه شد از سير و سفر چون قلمم
راستي بود، اگر بود مرا تقصيري
از چه بستند و گشودند کمر چون قلمم؟
جز سخن نيست مرا باغ و بهاري صائب
آه اگر خشک شود ديده تر چون قلمم