تاخت از سينه به مژگان دل بازيگوشم
گشت بال و پر طوفان دل بازيگوشم
من که در صومعه سر حلقه پيران بودم
کرد بازيچه طفلان دل بازيگوشم
من کجا، خنده زدن چون گل بيدرد کجا؟
کرد چون غنچه پريشان دل بازيگوشم
گر چه در کنج قفس بال و پرم غنچه شده است
مي کند سير گلستان دل بازيگوشم
بيقرارست چو مو بر سر آتش، تا شد
زلف را سلسله جنبان دل بازيگوشم
همه شب در تن مجروح ز بي آرامي
مي کند سير چو پيکان دل بازيگوشم
هست چون برق نمايان ز رگ ابر بهار
از سر زلف پريشان دل بازيگوشم
نيست از ترکش پر تير خطر پيکان را
مي زند بر صف مژگان دل بازيگوشم
بس که زد قطره به هر کوچه بآورد آخر
گرد از عالم امکان دل بازيگوشم
همچو طوطي که ز آيينه به گفتار آيد
شد از آن چهره سخندان دل بازيگوشم
نيست ممکن که به فکر من بيدل افتد
صائب از حلقه طفلان دل بازيگوشم