چند در دايره مردم عاقل باشم؟
تخته مشق صد انديشه باطل باشم
فتح بابي نشد از کعبه و بتخانه مرا
بعد ازين گوش برآواز در دل باشم
من که از آب رخ خود چو گهر سيرابم
در دل بحرم اگر بر لب ساحل باشم
عالم از جلوه يارست خيابان بهشت
من به يک ديده حيران به که مايل باشم؟
همه اجزاي جهان محمل معشوق من است
من سودازده حيران چه محمل باشم؟
سوخت پروانه بيدرد و مرا ياد نکرد
به چه اميد درين گوشه محفل باشم؟
زعفران زار شود ريشه غم در جگرم
اگر از شادي غمهاي تو غافل باشم
مي شود خاطر صياد خوش از غفلت من
ورنه از دام محال است که غافل باشم
از در حق به در خلق چرا بايد رفت؟
نه ز بخل است اگر دشمن سايل باشم
صائب از دامن دل دست به خون مي شويم
چند درمانده اين عقده مشکل باشم؟