چند خود را زخيال تو به خواب اندازم ؟
چند از تشنه لبي سنگ در آب اندازم؟
در نهانخانه محوست عبادتگاهم
نيستم موج که سجاده بر آب اندازم
لاله اي نيست صباحت که مرا گرم کند
چه بر اين آتش افسرده کباب اندازم؟
چند در پرده توان مشق نظر بازي کرد؟
طرح نظاره به آن روي نقاب اندازم
من که بر چشم خود از نور شرر مي لرزم
به چه جرأت ز جمال تو نقاب اندازم؟
منت آب خضر سوخت مرا، نزديک است
که نفس سوخته خود را به سراب اندازم
تلخيي نيست که بر خود نتوان شيرين کرد
به که مهر لب او را به شراب اندازم
چند در شعر کنم عمر گرامي را صرف؟
چند ازين گوهر ناياب در آب اندازم
به که کوتاه کنم زلف سخن را صائب
رگ جان را چه ضرورست به تاب اندازم؟