از دل سوخته اخگر به گريبان دارم
سينه اي گرمتر از خاک شهيدان دارم
ساده از نقش تمناست دل خرسندم
عالمي امن تر از ديده حيران دارم
به تهيدستي من خنده زند موج سراب
دامن بحر به کف گر چه چو مرجان دارم
قسمت زنگي از آيينه روشن نشود
انفعالي که من از صاف ضميران دارم
هر که محروم شد تا از نان جوين مي داند
که چون خون در جگر از نعمت الوان دارم
خرقه پوشيدن من نيست ز بيدار دلي
پاي خوابيده نهان در ته دامان دارم
بوي خون شفق از خنده من مي آيد
گر چه چون صبح به ظاهر لب خندان دارم
چون تو از پشت ورق روي ورق مي خواني
حال خود از تو چه پوشيده و پنهان دارم؟
گر چه چون شانه ز من باز شودهر گرهي
سري آشفته تر از زلف پريشان دارم
مي کند شهپر پرواز قفس را صائب
خار خاري که من از شوق گلستان دارم