چند از ساده دلي زخم هوس بردارم؟
به که اين آينه از پيش نفس بردارم
من که چون برگ خزان بام و پرم ريخته است
به چه اميد دل از کنج قفس بردارم؟
آفت حرص ز شمشير دو دم بيشترست
چون دو دست از سر خود همچو مگس بردارم؟
گل به دشمن نزنند اهل مروت، ورنه
من نه آنم که زبوني ز عسس بردارم
راه خوابيده ز بيدار دلان مي گردد
دست اگر از دهن خود چو جرس بردارم
عشق خواهد ز هوس کرد سبکبار مرا
از ره سيل چه افتاده که خس بردارم؟
آنقدر مهلت از ايام توقع دارم
که از آيينه دل زنگ هوس بردارم
زان بود بستر و بالين من از گل چو نسيم
که خس و خار ز راه همه کس بردارم
در شبستان جهان روشن از آنم چون صبح
که غبار از دل عالم به نفس بردارم
بلبلي نيست درين باغ ز من قانعتر
فيض آغوش گل از چاک قفس بردارم