شفق آلود شراب است مگر دستارم؟
که فتاده است به پا همچو سحر دستارم
هيچ وقت از گرو باده نيامد بيرون
از سر پنبه ميناست مگر دستارم؟
چه کني سرزنش من، که قضا مي بندد
هر گل صبح به عنوان دگر دستارم
با دستان سر و دستار ز هم نشناسند
ريشه چون صبح ندارد به جگر دستارم
هيچ کس را گنهي نيست در آشفتن من
خودبخود گشت پريشان چو سحر دستارم
عشق از آن جوش که در مغز من انداخت، هنوز
مضطرب چون کف دريافت به سر دستارم
سر برون نازده از چاک گريبان وجود
رفت بر باد فنا همچو شور دستارم
من و از کوي مغان پاي کشيدن صائب؟
گرو باده نگيرند مگر دستارم